سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام این داستانی که نقل میکنم داستان واقعی زندگیه یکی از دوستام هستش که همیشه دوست داشتم این داستان و بنویسم البته اسامی رو مجبورم تغییر بدم تا مشکلی براش ایجاد نشه

کلاس سوم دبستان بودم یعنی حدود پانزده سال پیش بود به علت اینکه معلمی که من تو کلاسش افتاده بودم سابقه خوبی نداشت اصرار داشتم که از اون کلاس برم ولی در نهایت اصرار من فایده نداشت و مجبور شدم تو همون کلاس بمونم خیلی ناراحت بودم و تنها دل گرمیم حضور دو تا از دوستام هم تو همون کلاس بود که تونستم بمونم . میشه گفت اکثر بچه های کلاس و میشناختم به جز یه نفر که تازه وارد بود و هیچکس حاضر نبود با یه تازه وارد آشنا بشه منم زیاد بهش توجه نکردم . دختری زیبا پوست سفید لبای صورتی بینی کشیده با چشمای درشت که انگار تمام غم دنیا توش بود . اونم به کسی کاری نداشت و تو خودش بود . واسه بقیه که همدیگرو میشناختن و هر کس یه دوست داشت مهم نبود که یه نفر جدید آمده و تنهاست

یکشنبه ها انشا داشتیم و هفته آینده روز مادر بود و معلمم موضوع انشا هفته آینده رو گذاشت مادر

من تو مدرسه بچه شیطونی بودم البته نه از اینایی که ازار میدن به همه جا کار داشتم و دوست داشتم بدونم هر کسی چه جور آدمیه ( اشتباه نکنید فضول نبودم کنجکاو بودم البته این اخلاق و از مامانم به ارث بردم )

 خلاصه یه هفته گذشت و رسید روزی که انشا داشتیم و معلممون اسم تازه وارد و صدا زد تا اون روز حتی اسمشم واسم مهم نبود معلم: سارا هاشمی آمد تا انشا شو بخونه منم از سر کنجکاوی دوست داشتم بدونم چی نوشته رفت جلو همه وایستاد و گفت خانم من انشا ننوشتم همه با تعجب نگاش میکردیم معلممون هم که آدم عصبی بود با حالت دعوا بهش گفت : ننوشتی ؟ چرا؟ برو بیرون از کلاس بیچاره تنش میلرزید و گفت : آخه من که مادر ندارم و تا حالا حس نکردم که مادر داشتن چه جوریه نمیدونستم باید چی بنویسم من از بچگی با نا مادری بزرگ شدم که واسم مادری نکرده ... معلممون ناراحت شد و به روش نیاورد و گفت : برو بشین سر جات .

خدای من موهای بدنم سیخ شد اشک تو چشام جمع شد که مگه میشه ؟؟؟ بهت و ناراحتیو تو چهره همه بچه ها میشد دید ...

تا آخر کلاس تمام هواسم پیش سارا بود تا اینکه زنگ خورد و حس کنجکاویم گل کرد که برم و با سارا در مورد زندگیش سوال کنم ...




تاریخ : سه شنبه 91/9/21 | 11:0 صبح | نویسنده : الی | نظر