سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیبن سارا جان من میخوام مامانتو پیدا کنم ولی باید بهم قول بدی که تا پیداش نکردم در مورد این ماجرا با کسی صحبت نکنی . سارا خیلی خوشحال شد و برق امید تو چشماش دیده میشد منم با چشمای گرد نگاه مامانم میکردم اصلا فکرشم نمیکردم که این حرف و از مامانم بشنوم یعنی واقعا میتونه کاری کنه؟؟

اون روز تو مدرسه سارا سر حال تر از همیشه بود ?شوخی میکرد ?بلند بلند میخندید... ولی اگه مامانم نمیتونست مامانشو پیدا کنه چی؟ اونوقت تکلیف این همه خنده و شادی چی میشد؟

تا ظهر تو فکر حرف مامان بودم و دوست داشتم زودتر زنگ بخوره که برم خونه و مامان و سوال پیچ کنم که چرا همچین قولی داده و آیا واقعا میتونه مامانشو پیدا کنه؟!

ظهر زنگ آخر خورد و رفتم خونه طبق معمول لباسامو دم در? در آوردم انداختم یه گوشه و با حالت طلبکارانه رفتم تو آشپزخونه گفتم: این چه کاری بود کردین؟ اگه مامانشو پیدا نکنین چی؟ روحیه اش داغون میشه... مامان خندید و گفت من باباشو میشناسم اگه مامانشم همونی باشه که من فکر میکنم پیدا کردنش کار سختی نیست. تو نمیخواد نگران روحیه اون باشی بچه . باورم نمیشد که بازم خدا داشت آرزوم و بر آورده میکرد . از ته دلم از خدا خواستم کمک مامان کنه که بتونه مامان سارا رو پیدا کنه .

از اون روز به بعد مامان پیگیر شد که هر طورشده مامانشو پیدا کنه (فکر کنم حالا متوجه شدین که چرا میگفتم روحیه کنجکاویمو از مامانم به ارث بردم ) و جالب اینجا بود که هر روز صبح سارا میومد خونمون و سراغ مامانمو می گرفت ? یه روز که امد خونمون مامان بهش گفت

 نمیدونی اسم مامانت چیه؟ اونم گفت نمیدونم فاطمه یا زهرا شایدم فاطمه زهرا هفته بعد یه اتفاقاتی داشت می افتاد ولی مامان به سارا هیچی نگفت که اگه قضیه درست نباشه یه امید الکی ایجاد نشه  و همچنان به تحقیقاتش ادامه میداد تا روزیکه ...




تاریخ : شنبه 91/9/25 | 3:12 عصر | نویسنده : الی | نظر