سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماجرا به اونجا رسید که مامانم با تعجب پرسید هاشمی؟!

مامانم بهم گفت این فامیل خیلی واسش آشناست و ازم خواست اگه میشه یه روز از سارا بخوام بیاد خونمون که از نزدیک ببینه و باهاش حرف بزنه ?ولی از من خواست که تا مطمئن نشده حرفی به سارا نزنم .

روز بعد تو مدرسه ازش خواستم که اگه میتونه یه روز بیاد خونمون ?اونم با این که واسش مشکل بود قبول کرد ... . یه چند وقت گذشت تا اینکه سارا امد خونمون? البته طوری که نا مادریش نفهمه و صبح نیم ساعت قبل از مدرسه اومد . مامانم واسمون صبحانه آماده کرد همچین با اشتها میخورد انگار مدتها بود غذایه خوبی نخورده . من با تعجب نگاش میکردم که یهو مامانم بهم اشاره کرد که اونجوری نگاش نکنم و بذارم راحت بخوره ... .

همینجوری که داشت میخورد مامان ازش چند تا سوال کرد که متوجه بشه مامان و باباش کین؟ ? مثلا این که مامان باباش فامیلن؟ باباش چیکارست؟ قبل از اینکه بیان بیرجند کجا زندگی میکردن و... اونم جواب میداد. اونطور که از صحبتای مامان معلوم بود داشت به هدفش میرسید و میشناختشون . یه نیم ساعتی با هم بودیم و دیگه باید میرفتیم مدرسه لباسامو پوشیدم داشتیم میرفتیم که

فقط آخرین جمله مامان که هیچوقت یادم نمیره این بود که...




تاریخ : جمعه 91/9/24 | 12:26 عصر | نویسنده : الی | نظر