سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مامان گفت شما بی بی زهرا هستین؟ خانم که تعجب کرده بود پرسید : بله امرتون؟ مامان که یکم استرس داشت گفت من از دخترتون سارا یه خبر دارم و چند ثانیه ساکت موند یهو دیدیم لهن مامان عوض شد همش میگفت خانم گریه نکنید خانم آروم باشید ... انگار مامان سارا همش میپرسیده که مامانم ازش چه خبری داره و التماس میکرده که کمکش کنه .

وقتی آروم شد مامان همه موضوع رو واسش تعریف کرد و اونم آدرس خونه مارو گرفت و کلی درد و دل کرد با مامان ? از اذیت و آزارای جسمی که بابای سارا و خانوادش دادنش تا جدا کردنش از بچه 2 ماهش فکر کنم یه 3 ساعتی با هم حرف زدن تا اینکه قرار شد یه روز بیاد خونمون منم بگم سارا بیاد و ببینه بچه شو? فقط خواست که فعلا به سارا حرفی نزنیم? تا روزی که خودش بهش بگه ما هم قبول کردیم .

تا اون روز سارا هر روزقبل و بعد ازمدرسه میومد خونمون به امید دیدن مامانش دیگه کم کم داشت نا امید میشد ولی ما به ناچار حرفی بهش نزدیم .... .

تا اینکه یه روز ظهر مامانش زنگ زد که میاد خونمون که وقتی سارا بعد از مدرسه میاد خونمون بتونه ببینش. من که اون موقع خونه نبودم ولی مامان واسم امدنشو اینطوری تعریف کرد : قبل از اینکه بخواد بیاد به مامانم زنگ میزنه و میگه که دارم میام . بعد از اینکه نیم ساعتی از تلفنش میگذره مامان میره در خونه که ببینه چرا اینقدر دیر کرده و میبینه یه خانم با حالت سر در گمی داره پلاک خونه هارو نگاه میکنه ? حدس میزنه که خودش باید باشه واسه همینم صداش میزنه بی بی زهرا ? اونم که میفهمه مامان همون خانمی هست که بهش زنگ زده میاد سمت مامان و با هم میان خونمون و منتظر میشینن تا ما بیایم از مدرسه که یهو زنگ در میخوره... .




تاریخ : یکشنبه 91/9/26 | 1:31 عصر | نویسنده : الی | نظر