سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکشنبه به سارا گفتم فردا زودتر بیا خونمون با هم بریم مدرسه اونم از همه جا بی خبر قبول کرد . صبح زود بی بی زهرا آمد خونمون قبل از اینکه سارا بیاد . زنگ خورد سارا امد بالا چشمش افتاد به مامانش ولی چون مطمئن نبود حرفی نزد و دم در نشست و خیره شده بود به مامانش...

اون موقع ها تو خونه همه تلفن نبود بی بی زهرا هم نشسته بود پای تلفن و یه جوری وانمود کرد که از همسایه هاست و امده تلفن بزنه . همینطور که با تلفن خودشو سرگرم گرفته بود رو کرد به من و گفت : الهام جان این دختر خانم ناز دوستته؟ منم که یکم هول کرده بودم گفتم بله و رفتم که لباس بپوشم . بی بی زهرا گفت بیا اینجا پیشم بشین ببینمت عزیزم .سارا هم بلند شد و رفت نزدیکتر هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد . اما تا آمد یه دستی بکشه رو سر دخترش که یهو سارا پرید بغلش و همینطوری اشک میریخت و میگفت : مامان چرا تنهام گذاشتی؟ مامان کجا بودی تا حالا؟ میدونی همه جا از هر کسی سراغتو میگرفتم ؟ دو تایشون بغل هم زار زار گریه میکردن. مامانم خواهرم همه گریه میکردیم .

بعد از چند دقیقه آروم شدن انگار نفس نمیکشیدن . مامانم نگران شد که اتفاقی واسشون نیوفته رفت که از هم جداشون کنه ولی هر کار میکرد نمیذاشتن و محکم همدیگرو بغل کرده بودن تا اینکه بالاخره از هم جدا شدن مامان واسشون آب آورد . شروع کردن به صحبت با همدیگه حالا نوبت مامانش بود که بگه اینهمه سال چرا و چطور این دوریو تحمل میکرده ... .




تاریخ : دوشنبه 91/9/27 | 11:51 عصر | نویسنده : الی | نظر