چند سالیست هفته اول آوریل به روز مبارزه با بالش نام گذاری شده که امسال (2012) هم هزاران نفر از مبارزین بالشتی طبق برنامه هر سال در بسیاری از کشور دنیا به دوئل پرداختند. در این همایش مفرح جمعیت علاقمند در نقاط تعیین شده گرد هم میآیند و با بالشهایی که معمولا با پر قو پر شده به کتک زدن یکدیگر میپردازند! برای شرکت در این همایشها محدودیت سنی وجود ندارد و کودکان و بزرگسالان همگی میتوانند در این مبارزه شرکت کنند. هرچند وسیلهای که برای مبارزه استفاده میشود خطرناک نیست اما در اطراف محل برگزاری اکیپهای اورژانس و پزشکی هم به فعالیت میپردازند تا بتوانند از مصدومین احتمالی مراقبت به عمل آورند.
این مبارزه به محبوبیت بالایی دست پیدا کرده بطوریکه پیش بینی شده هرساله به تعداد کشورهای شرکت کننده در این سلسله مبارزات افزوده شود که به روایتی امسال مراسم روز بین المللی جنگ بالشها در هفتم آوریل در بیش از یکصد و پانزده شهر جهان از جمله در کشورهای : امریکا، انگلستان، هلند، استرالیا، مالزی، مجارستان، بلغارستان، برزیل، چین، ژاپن، روسیه، آلمان، ایتالیا، هنگ کنگ، ترکیه، تایوان، اسلواکی، اوکراین و … برگزار شد. با هم بخشی از تصاویر انتخابی از کشورهای مختلف در این روز را در این ایمیل می بینیم.
شما که تمایل دارید وزنتان را کاهش دهید و یا حداقل آن را کنترل کنید، آیا از روشهای تکراری و بی فایده کاهش وزن خسته شده اید؟ این هشت استراتژی کم کردن وزن ممکن است عجیب به نظر برسند اما در حقیقت کاملاً علمی می باشد. از این ابزارهای ساده استفاده کنید تا بتوانید تناسب اندام خود را حفظ کنید. اگر از چاقی ناخواسته رنج می برید سعی کنید این رازها را برای کاهش وزن موفق، یاد بگیرید و بکار ببندید.
1. با دستی که معمولاً کار می کنید، غذا نخورید
یک مطالعه جدید جالب روش مقابله ساده ای برای بدون توجه خوردن، که اغلب با تماشای تلویزیون یا فیلم همراه می شود، ارائه می کند: فقط دستی را که با آن غذا می خورید، عوض کنید. حالا کمتر می خورید. پژوهشگران یک بسته پاپ کورن تازه یا پاپ کورن یک هفته مانده سرد، مرطوب و اسفنجی را به صورت رندم در دست علاقه مندان به فیلم و تلویزیون دادند. آنها اغلب گفتند در طی تماشای فیلمها پاپ کورن را چه تازه و چه مانده، تا آخرش خوردند. اما در آزمایشی دیگر، دانشمندان دریافتند که وقتی از افراد خواسته شد برای خوردن از دست دیگرشان استفاده کنند، 30 % کمتر خوردند.
2. به آینه نگاه کنید
در حال خوردن، مقابل یک آیینه بنشینید. یک مطالعه جالب نشان داد که وقتی مردم هنگام خوردن خودشان را تماشا می کنند، مصرف غذاهای پر کالری مثل پنیر خامه ای پر چرب به حدود یک سوم کاهش می یابد. احتمالا به علت اینکه وقتی خود را در حال خوردن می بینند رژیم و اهداف سلامتی را به یاد می آورند.
3. محیط غذاخوری را آبی کنید
از ظرفهای آبی، دستمال سفره آبی، رومیزی آبی، حتی نقاشی های آبی در دیوارهای اتاق غذاخوری یا لامپهای آبی استفاده کنید. طبق مطالعه ای در سال 2006 توسط دکتر وال جونز (Val Jones) شرکت کنندگان جشن در اتاق با لامپ آبی، 33% کمتر خوردند. این احتمالا به این علت است که در ذهن ما، رنگ آبی با غذاهای مسموم و کپک زده همراه شده است، پس کمتر می خوریم. زرد و قرمز تاثیر عکس این را دارند، به همین دلیل است که رستورانهای فست فود از رنگهای اشتها آور و محرک استفاده میکنند.
4. بو بکشید
بو کشیدن موز، سیب یا نعنا کمک می کند که وزن پایین بیاید! از 3000 نفر خواسته شد که این کار را در طول مطالعه در بنیاد تحقیقاتی و درمانی Smell & Taste در شیکاگو امتحان کنند. هر چه بیشتر آنها رایحه ها را بو کردند، وزن بیشتری از دست دادند، از جمله آنهایی که بارها رایحه ها را استنشاق کردند، در طول شش ماه مطالعه به طور متوسط 13.5 کیلوگرم وزن از دست دادند. بعضی از شرکت کنندگان تا 8 کیلوگرم در ماه وزن کم کردند. ظاهراً با بو کشیدن مکرر مغز فریب خورده و این احساس به وجود آمده است که ما واقعاً غذا را خورده ایم.
5. از عکسهای مجله های غذا استفاده کنید
نوشته "سالاد با پنیر آبی" در مجله ممکن است به اندازه نشان دادن یک عکس از سالاد پر شده با پنیر خامه ای موثر نباشد. عکسها را نگه دارید و پیش از اینکه شروع به غذاخوردن کنید، به آنها نگاه کنید، این باعث می شود ولعتان نسبت به غذا از بین برود.
6. در سکوت غذا بخورید
پژوهشی نشان داد که خوردن در محیط پر صدا باعث می شود سریعتر غذا بخوریم به طوری که مغز ما گاهی اوقات نمی داند سیر شده ایم تا جایی که بیش از حد غذا می خوریم. این دلیل خوبی است برای اینکه در طول غذا خوردن حتی تلویزیون را خاموش کنیم. یک مطالعه در سال 2009 مشخص کرد که وقتی حواس مردم با تماشای تلویزیون یا استفاده از کامپیوتر در طول نهار خوردن پرت می شود، در مقایسه با افرادی که در هر وعده غذایی حواسشان به غذایشان است، احتمال اینکه بعداً در طی روز میان وعده بخورند، بیشتر می شود.
7. هنگام شام لباسهای تنگ بپوشید
ما تمایل داریم که وقتی که چند کیلو اضافه وزن داریم لباسهای گشادتر و راحت تر بپوشیم، اما پژوهشگران می گویند اگر هنگام غذا خوردن لباسهای تنگ بپوشیم شانس از دست دادن وزن اضافی بیشتر می شود. در این روش، اگر شروع به پر خوری کنیم لباس به ما یادآوری می کند که بیشتر از این نمی توانیم بخوریم، همچنین می توانید در آشپزخانه تان شلوار جین تنگ آویزان کنید تا انگیزه کاهش وزن برای شما باشد.
8. رژیم خمیر دندان بگیرید
به جای دسر شیرین بعد از غذا، دندانهایتان را با خمیردندان با طعم نعناع مسواک کنید. طعم نعناع علائمی به این مفهوم می فرستد که در این وعده غذایی سیر شده اید و به فرونشاندن هوس خوردن کمک می کنند. به علاوه، طعم نعناع به خوبی با اکثر غذاها آمیخته نمی شود و بنابراین غذا طعم خوب خود را از دست می دهد، احساس تمیزی و تازگی دندانها بسیار لذت بخش است و گاز زدن شکلات یا شیرینی ها دیگر ارزش از دست دادن تمیزی دهان و دندان را نخواهد داشت.
قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...
تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم تر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت و هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت و انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد ...
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه ...
آیا محسن معلول، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد.
آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از اینکه او بیشتر از معلولیتش، ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته ام.
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی، مرجان بسته ای کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود. دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه ی اون، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و ... این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه.
بعد نامه ای به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (نامه و هدیه رو با هم باز کنی)
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم.
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمیگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد، سر جایم میخکوبم کرد :
- سلام مژگان ...
خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم.
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم.
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
- منم محسن، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم :
س ... سلام ...
- چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟!
- یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! ...
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم.
حرفهایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود.
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی ... کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خورد.
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم.
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم.
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت ...
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد.
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت. اما قلبم ...
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند.
بله، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد.
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم.
- سلام مژگان، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام، اما دوست دارم چیزهائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگ ترین چیزها برای تو باشد. جلو رفتم و ...
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته. اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به خاطر تو، که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و …)
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم. اما همین چند جمله محسن کافی بود، تا به تفاوت درک عشق، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
و اکنون سالهاست که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم ...
31 اثر هنری دیجیتالی به روایتی طنزآمیز در مورد شخصیت های مختلف زنان و دختران ایرانی در مترو تهران که شما دوستان در ادامه این ایمیل خواهید دید کاریست از "الهام عطایی آذر" که در اوایل ما سپتامبر گذشته در نمایشگاهی تحت عنوان "ورود آقایان ممنوع" در تهران برگزار شده بود ...
عزیز خانوم
کارمند
دانشجوی دانشگاه شریف
دیپلمه
دودی
مادر جان
مژگان جون
هنرمند
برنزه
جنگولک
مجری
فروشنده
خریدار
خفاش
کیف قرمزی
پشت کنکوری
جیگر
معلم
مدل
کپل
پلنگی
مو قشنگ
تپل خنگ
بچه مدرسه ای
تر و تمیز
پیرزن
پر مشغله
نوجوان
دهاتی
روشنفکر
ورزشکار
منبع : ایران کارتون
.: Weblog Themes By Pichak :.