سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

ماجرا به اونجا رسید که من کنجکاو شدم ببینم یه دختر هم سن خودم چه جوری بدون مادر زندگی میکنه و هزار تا سوال دیگه که فقط با نزدیک شدن بهش بود که میتونستم جواب اون سوالارو بگیرم و آروم بشم . فقط باید فکر میکردم به چه بهونه ای بهش نزدیک بشم ...

سارا به خاطر شرایط زندگیش درس خوبی نداشت همین بهونه ی خوبی بود تا بهش نزدیک بشم ( اون موقع ها درسم بد نبود ... ) یه روز که ریاضی داشتیم و رفت پای تخته درس یاد نداشت منم که دنبال همین فرصت بودم زنگ تفریح رفتم کنارشو گفتم میخوای کمکت کنم ? اونم که تو کلاس تنها بود معلوم بود دنبال یه هم صحبت میگشت با این که علاقه ای به درس نداشت قبول کرد .

هر روز که میگذشت بیشتر بهش نزدیک میشدم و بیشتر دلیل غم تو چشماشو درک میکردم اون موقع فقط 9 سالمون بود ولی این 9 سال واسه سارا اندازه یه عمر گذشته بود

یه روز که فکر میکردم به اندازه کافی بهش نزدیک شدم ازش خواستم تا واسم بگه چطور مادرشو از دست داده؟ پیش خودم میگفتم حتما یا تصادف کرده یا بیماری خاصی داشته ...

سارا بهم گفت از 2 ماهگی طعم بد بی مادری و طعم بدتر نا مادری و چشیده ? تنها چیزی که از مادرش میدونه اینه که یه زن زیبا بوده ...

وقتی ازش پرسیدم چطور مامانت فوت کرد؟...

 




تاریخ : چهارشنبه 91/9/22 | 10:47 صبح | نویسنده : الی | نظر