وقتی ازش پرسیدم چطور مامانت فوت کرد؟...
نمرده؟؟؟ یعنی چی؟ پس کجاست؟ چرا مامانتو ندیدی این همه سال ؟ ... باز سوالای زیادی تو ذهنم نقش بست تا اینکه خودش جوابمو داد و گفت : مامان و بابام وقتی من به دنیا آمدم با هم اختلاف داشتن واسه همینم از هم طلاق گرفتن !!!
خیلی تعجب کردم آخه اون زمان حدودا سال 75 خیلی کم پیش میومد زن و شوهری طلاق بگیرن اونم مال سال 75 نبود مال 10 سال قبلش یعنی حدودا سال 65 طلاق گرفتن . خوب اون موقع ها مثل حالا نبود که تا زنه بگه گوشی اپل میخوام شوهره بگه ندارم زنه بگه طلاق مخصوصا که پای یه بچه وسط بود.
این ماجرا از یه طرف واسم ناراحت کننده بود از یه طرف داشت جالب میشد تحت هیچ شرایطی نمیتونستم درکش کنم ...
از اون به بد شروع کرد و از بدی هایی که نا مادریش بهش میکرد واسم تعریف کرد از اینکه چطور تنبیه میشد اینکه نامادریش واسه تنبیه کردنش اینقدر گرسنگیش میداده که آشغالای روی زمین و میخورده این که پیک نیک و میداد دستش که بگیره بالای سرش و...
باورم نمیشد یه همچین آدمی وجود داشته باشه واسه همین اون لحظه فکر میکردم داره دروغ میگه یا با اقراق تعریف میکنه که من دلم واسش بسوزه ولی بعدا فهمیدم که نه تنها راست میگفت بلکه کمتر از اون چیزی که بود تعریف میکرده که من ناراحت نشم .
اون روز خیلی ناراحت رفتم خونه وقتی مامانمو دیدم که اینقدر بی منت واسم غذا آماده میکنه و همه کارامو انجام میده تازه فهمیدم خدا چه نعمتی بهم داده و من... همه ی روز تو فکر سارا بودم دوست داشتم کمکش کنم ولی آخه از یه بچه 9 ساله چه کاری بر میاد؟ تا عصر تو فکر بودم که مامانم متوجه شده بود یه چیزی شده وقتی ازم پرسید منم ماجرارو سیر تا پیازش و تعریف کردم (البته قبلا ماجرای انشا رو واسه مامانم گفته بودم ) وقتی حرفام تموم شد مامانم پرسید فامیل دوستت چیه؟ گفتم : هاشمی ? یهو مامانم با حالت عجیبی گفت : هاشمی ؟!؟! ....
.: Weblog Themes By Pichak :.