ماجرا به اونجا رسید که سارا تونست بعد از 9 سال مادرشو که هیچ خاطره ای ازش نداشت و ببینه ¸ ببوسه ¸ بغل کنه ... وقتی یکم آروم تر شدن سارا از مامانش خواست که واسش توضیح بده که چرا از باباش جدا شده و این همه سال ازش بی خبر بوده و مامانش داستان و اینطوری نقل کرد : وقتی با پدرت ازدواج کردم اوایل خیلی خوب بود تا اینکه دخالتای خانوادش شروع میشه و با اینکه قوم و خویش بودیم و من سید بودم ولی رعایت هیچی و نمیکردن و بعد از مدتی هم فهمیدم با یه مردی ازدواج کردم که هر روز عاشق چشم و ابروی یه نفر میشه اون موقع فقط 17 سالم بود و فکر میکردم اگه بچه دار بشم همه چی خوب میشه ولی وقتی فهمید باردارم نه تنها خوشحال نشد بلکه باهام دعوا کردو کتکم زد از اون روز به بعد از خونه حق نداشتم برم بیرون حق نداشتم پدرو مادرمو ببینم و حق نداشتم بپرسم کجاست و چرا شبا دیر میاد؟؟؟ ... تا روزی که تو به دنیا آمدی پدرت بهم گفت عاشق یه نفر دیگه شده و میخواد منو طلاق بده باورم نمیشد تو اون زمان کسی اسم طلاق و به زبون نمیاورد بعد من میخواستم بشم زن مطلقه . هر چی خواهش کردم هر چی التماس کردم پیشش فایده ای نداشت و فقط تونستم 2 ماه طاقت بیارم . شبا تنها با تو توی خونه بودم خونمون برق نداشت دیگه شبا هم نمیومد خونه نمیدونستم باید چیکار کنم تا یه روز صبح که خواهرش یا همون عمت امد و تورو ازم گرفت و منو انداخت بیرون هرچی قسمش دادم که بچه ام فقط 2 ماهشه از من نگیرینش فایده ای نداشت . پامو گذاشتم لای در که نتونه ببنده همچین درو کوبید که کبود شده بود ...
کم کم داشت مدرسه دیر میشد و باید زودتر میرفتیم همش نگران بودیم که نکنه سارا از مامانش جدا نشه واسه همین بهش گفتیم اگه میخواد بازم مامانشو ببینه باید دوریشو تحمل کنه اونم قبول کرد و رفتیم مدرسه خوشبختانه کسی چیزی نفهمید تا اینکه... .
.: Weblog Themes By Pichak :.