سارا از روزی که مامانشو میبینه هوایی میشه و هر وقت نا مادریش اذیتش میکرده بهش میگه من یه مامان خیلی خوشگل دارم یه مامان مهربون دارم من مامانمو دیدم و میخواد واسم یه عروسک بگیره ... نا مادریه هم شک میکنه و به پدر سارا میگه و اونم سارا رو کتک میزنه که تو کجا و کی مامانتو دیدی اونم مجبور میشه بگه و باباشم میاد در خونه ما و...
بعد از اینکه بابای سارا از در خونمون رفت یه اتفاق دیگه افتاد صبح رفتم مدرسه منو از دفتر خواستن منم که همیشه بچه مثبتی بودم با شجاعت رفتم . مدیرمون از دوستای مامان بود شماره خونه رو گرفت و به مامانم گفت : این چه کاری بود کردین خانم ؟ و حالا جواب پدر سارا رو چی بدم؟ امد مدرسه و هر چی تونست بهم گفت . مامان هم به خانم گفت که نگران نباشه و خودش این قضیه رو حل میکنه که مشکلی واسه خانم و مدرسه ایجاد نشه و همین کار و هم کرد ماجرایی داشتیم واسه خودمون ... .
این ماجراها که تموم شد و بی بی زهرا و سارا همش دلتنگ هم میشدن و مامان باز به فکر یه برنامه جدید بود که کمکشون کنه واسه همین یه روز رفت خونه مادر بزرگ سارا و ازشون خواست که کمک کنن که پسرشون راضی بشه که لااقل هفته ای یه بار بتونن همدیگرو ببینن . بیچاره مامان به هر راه ی دست زد تا اینکه قرار شد مادر بزرگش با باباش صحبت کنه و خبرشو به ما بده ...
.: Weblog Themes By Pichak :.