مادر بزرگ سارا با باباش صحبت میکنه و به مامان زنگ میزنه و واسه وسط هفته تو خونه خودشون قرار میذاره . روز ملاقات قرار میشه که مامانم هم بره البته منم رفتم . مامانش واسش یه عروسک خیلی خوشکل خریده بود . اون روز یه چند ساعتی با هم بودن یکی دوبار دیگه هم همینطوری همدیگرو دیدن تا اینکه پدر سارا دبه میکنه و دیگه نمیذاره همدیگرو ببینن و سال بعد از بیرجند میرن و ما هم دیگه ازشون خبری نداشتیم .
سالها گذشت و من نه خبری از سارا داشتم نه خبری از مامانش داشتم . البته تو این سالها واسه خیلی ها داستان زندگی سارا و این داستان غم انگیز و تعریف میکردیم ولی بی خبر بودیم از اینکه ماجرای سختی های زندگی سارا به همینجا ختم نشده بود .
همونطور که قبلا گفتم بابای سارا با داییم دوست بودن و مامانم هم این ماجرا رو واسه داییم تعریف کرده بود . تا اینکه یه سال که داییم از زاهدان امد بیرجند و امدن خونه ما .
داییم رو به مامانم گفت : میدونی کیو دیدم تو زاهدان ؟
مامان : نه کیو ؟
دایی : پدر همون دختری که مادرشو واسش پیدا کردی آقای هاشمی . دخترشو دیدم خیلی دختر نازیه ولی حیف شد ... .
.: Weblog Themes By Pichak :.