پَنگوئنها پرندگانی هستند که در جاهای سردسیر قطب جنوب زمین زندگی می کنند. آنها بالهای کلفتی دارند که به عنوان باله شنا از آن استفاده میکنند اما قدرت پرواز ندارند. ریشه نام پنگوئن متعلق به پنگوئن اقیانوس منجمد شمالی میباشد و این دسته از پرندگان که از خانواده گُوهگان (Spheniscidae) هستند تیره های گوناگونی دارند. زمانی که ملوانها به اقیانوس منجمد جنوبی رسیدند این نام را به پرندگان آنجا که قادر به پرواز نبودند اطلاق کردند.
همه پنگوئنها در نیمکره جنوبی زمین زندگی میکنند. پنگوئن فرمانروا یا پنگوئن امپراتور از بزرگترین گونه پنگوئن هاست. این پرنده بر خلاف پرندگان دیگر، هرگز به زمین خشک پا نمیگذارد. او تمام عمر خود را یا در دریا و یا روی یخهای قاره قطب جنوب میگذراند. قد این نوع پنگوئن 1/1 متر و وزنش بیش از 30 کیلوگرم است.
پنگوئنها دارای پرهای ضد آب و بَراقی هستند که به خشک نگه داشتن پوستشان کمک میکند. انبوه پرهای آنها از بیشتر پرندگان بیشتر است. پرهای پنگوئنها هر سال میریزد و پرهای جدید به جای آنها رشد میکند. مهمترین منبع تغذیه پنگوئن ها ماهیها و خرچنگ ها هستند. پنگوئنها پاهایی دارند که از آنها برای شنا کردن استفاده میکنند. پنگوئنها دارای رنگهای متضادند، شکمشان روشنتر است و پشتشان سیاه است. این رنگ بندی کمک میکند که موقعی که در داخل آب هستند خودشان را پنهان کنند و آنها را از چشم شکارچیان پنهان میکند. جالب ترین چیزی که قابل توجه است و شاید تا حدی با دیگر پرندگان متفاوت باشد، روش زندگی آنهاست بطوریکه هزاران پنگوئن را در یک مکان محدود می توان دید.
برای رسیدن به نتایج مثبت در امر اکتشاف طلا از دو روش ژئوفیزیک و ژئوشیمی استفاده می شود که هر کدام فرایندهای خاص خود را دارد. در حال حاضر تولید طلا در دنیا به مقدار 2500 تن در سال است که بر اساس سهم یک درصدی مساحت خشکی های دنیا و تنوع مواد معدنی در ایران، کشور عزیزمان ایران میتواند حداقل یک درصد ذخایر طلای دنیا و یک درصد میزان تولید طلای دنیا را به خود اختصاص دهد.
تصاویر زیر مربوط به معدن طلای کوکشتائو واقع در شهری در استان آقمولای کشور قزاقستان است. قزاقستان جنوبی یکی از مناطق غنی از لحاظ منابع معدنی اورانیم، طلا، سرب و روی، همینطور معادن دیگری از جمله نقره، وندیم و مولیبدن کشور قزاقستان بشمار می رود.
سایـه ی خـوشبختـی !
شب سرسام گرفته ی وحشتناکی بود ...
نمی دانم زمین چه بلایی بر سر آسمان آورده بود که آسمان آنقدر سوخته دل و ناراحت اشک می ریخت؟
تازیانه های کمر شکن باران، جان سکوت را به لب رسانیده بود ! …
سکوت ماتمزده و غمناک، زیر دست و پای باران، دست و پا میزد و فریاد می کشید و در پریشانی سینه خراش آسمان و ناله بی پناه سکوت، طوفانی افسار گسیخته و گیج، به جان درختها افتاده بود !
متصل درخت بود که ناله می کرد ! و در واپسین ناله ی یک آرزوی ناکام، می شکست.
گویی باغبانی سالخورده که گذشته های خزان زده در سوز و گداز مشتی آرزوی سرگردان،
زندگی او را از دستش ربوده بودند، عمدا درخت هایی را که خودش کاشته بود، می شکافت،
تا در پوسیدگی ریشه ی یکی از آنها، جوانی گمشده اش را پیدا کند.
در چنین شب وحشت زده ی وحشت آوری، سالها پیش از این فرزند طلا،
که بی چیزان خانه به دوش فقرش می نامند، پدر مرا بٌرد.
پدر من سالها پیش از این، در شبی گرسنه و لخت، لخت و گرسنه مٌرد.
من آنوقت بیش از شانزده پاییز ندیده بودم !
از اینکه نامی از بهار نمی برم تعجب نکنید، چون در طبیعت گرسنگان بیش از دو فصل وجود ندارد، پائیز و زمستان ! ...
در سرتاسر زندگی محنت بارشان، این پائیز محنت زده است که در ماتمزدگی رخسار زرد و
ماتمزه ی آنها را نوازش می دهد و زمستان هنگامی فرا می رسد که قلب در هم شکسته ی
انسان گرسنه، مثل مرغ سر بریده، در تنگنای سینه ی دلسوخته اش جان می کند.
و اینک امروز، ناگهان به یاد مرگ پدرم افتادم، بخاطر سؤالی بود که یکی از دوستان ساده ام از من کرد که :
راستی چرا اکثریت مردم هیچ روی خوشبختی را نمی بینند ؟
گفتم برادر، یکروز هم من همین سؤال را با پدرم در میان گذاشتم:
گفتم پدر، راستی تو هیچ روی خوشبختی را دیده ای ؟
پدرم خندید، خوشبختی ؟ من که ندیدم ! ...
گفتم چرا ؟
گفت : نمی دانم، همانقدر می دانم که تنها شبی، اشتباها سایه اش را، سایه ی خوشبختی را
در خواب دیدم، بر اسبی زرین سوار بود، به پای اسبش افتادم، زین اسب را به آغوش کشیدم،
به سینه فشردم و بوسیدم، بوسیدم و خندیدم، خندیدم و گریه کردم.
درست مثل دیوانه ی بخت برگشته ای که یکبار دیگر پس از عاقل شدن، تنها از شدت خوشحالی دیوانه شده باشد ! ...
آنوقت گفتم : آخر چرا ؟ خوشبختی یکبار در کلبه خراب مانده ی مرا نمی کوبد ؟
مگر من، مگر فرزند من، مگر ما بشر نیستیم ؟!
سایه ی خوشبختی با نعره های جگر خراش، صدا در سینه ام خفه کرد و فریاد کشید برو، برو انسان ساده دل.
تا هنگامی که در کف دست تو آنچه که هست، هست، خوشبختی را با تو کاری نیست !
به کف دستم نگاه کردم، شرافت خود را دیدم، که مغرور و سرفراز، پینه های دستم را نوازش می کرد ...
با تشکر از : رشید بهرامی
.: Weblog Themes By Pichak :.