سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

مادر بزرگ سارا با باباش صحبت میکنه و به مامان زنگ میزنه و واسه وسط هفته تو خونه خودشون قرار میذاره . روز ملاقات قرار میشه که مامانم هم بره البته منم رفتم . مامانش واسش یه عروسک خیلی خوشکل خریده بود . اون روز یه چند ساعتی با هم بودن یکی دوبار دیگه هم همینطوری همدیگرو دیدن تا اینکه پدر سارا دبه میکنه و دیگه نمیذاره همدیگرو ببینن و سال بعد از بیرجند میرن و ما هم دیگه ازشون خبری نداشتیم .

سالها گذشت و من نه خبری از سارا داشتم نه خبری از مامانش داشتم . البته تو این سالها واسه خیلی ها داستان زندگی سارا و این داستان غم انگیز و تعریف میکردیم ولی بی خبر بودیم از اینکه ماجرای سختی های زندگی سارا به همینجا ختم نشده بود .

همونطور که قبلا گفتم بابای سارا با داییم دوست بودن و مامانم هم این ماجرا رو واسه داییم تعریف کرده بود . تا اینکه یه سال که داییم از زاهدان امد بیرجند و امدن خونه ما .

 داییم رو به مامانم گفت : میدونی کیو دیدم تو زاهدان ؟

 مامان : نه کیو ؟

دایی : پدر همون دختری که مادرشو واسش پیدا کردی آقای هاشمی . دخترشو دیدم خیلی دختر نازیه ولی حیف شد ... .




تاریخ : جمعه 91/10/8 | 2:35 عصر | نویسنده : الی | نظر

دیروز با مامانم رفته بودم بیمارستان عمل داشت . یه خانم اونجا دیدم بچه اش تازه به دنیا آمده بود منم که بیکار بودم و سرم میگرده واسه اینکه با یکی دوست بشم رفتم جلو بچه اشو ببینم خیلی ناز بود بهش گفتم بچه دومتونه؟  گفت : نه . با تعجب گفتم : اول؟ گفت : نه و با یه لبخند گفت : پنجم . خیلی تعجب کردم گفت : میخواستم سقط کنمش ولی نشد دیگه .  منم گفتم : نه بچه هدیه خداست نباید این کارو میکردین بعد با خنده گفت : یه دختر 6 ساله دارم و شدیدا علاقه داره زودتر بچه به دنیا بیاد و همش ازم میپرسید کی بچه به دنیا میاد ؟ و منم بهش گفتم : هر وقت برف بیاد بچه به دنیا میاد . حالا برم خونه ازم میپرسه برف که نیومد چرا بچه به دنیا آمد؟ اون موقع کلی با هم خندیدیم وماجرا تموم شد و مامانم مرخص شد . آمدیم خونه شب هنوز چند ساعتی نگذشته بود که برف شروع به باریدن کرد و اون خانم به قولی که به دخترش داده بود عمل شد خدایا شکرت ...





تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 5:3 عصر | نویسنده : الی | نظر

دیروز با مامانم رفته بودم بیمارستان عمل داشت . یه خانم اونجا دیدم بچه اش تازه به دنیا آمده بود منم که بیکار بودم و سرم میگرده واسه اینکه با یکی دوست بشم رفتم جلو بچه اشو ببینم خیلی ناز بود بهش گفتم بچه دومتونه؟  گفت : نه . با تعجب گفتم : اول؟ گفت : نه و با یه لبخند گفت : پنجم . خیلی تعجب کردم گفت : میخواستم سقط کنمش ولی نشد دیگه .  منم گفتم : نه بچه هدیه خداست نباید این کارو میکردین بعد با خنده گفت : یه دختر 6 ساله دارم و شدیدا علاقه داره زودتر بچه به دنیا بیاد و همش ازم میپرسید کی بچه به دنیا میاد ؟ و منم بهش گفتم : هر وقت برف بیاد بچه به دنیا میاد . حالا برم خونه ازم میپرسه برف که نیومد چرا بچه به دنیا آمد؟ اون موقع کلی با هم خندیدیم وماجرا تموم شد و مامانم مرخص شد . آمدیم خونه شب هنوز چند ساعتی نگذشته بود که برف شروع به باریدن کرد و اون خانم به قولی که به دخترش داده بود عمل شد خدایا شکرت ...





تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 5:3 عصر | نویسنده : الی | نظر

سارا از روزی که مامانشو میبینه هوایی میشه و هر وقت نا مادریش اذیتش میکرده بهش میگه من یه مامان خیلی خوشگل دارم یه مامان مهربون دارم من مامانمو دیدم و میخواد واسم یه عروسک بگیره ... نا مادریه هم شک میکنه و به پدر سارا میگه و اونم سارا رو کتک میزنه که تو کجا و کی مامانتو دیدی اونم مجبور میشه بگه و باباشم میاد در خونه ما و...

بعد از اینکه بابای سارا از در خونمون رفت یه اتفاق دیگه افتاد صبح رفتم مدرسه منو از دفتر خواستن منم که همیشه بچه مثبتی بودم با شجاعت رفتم . مدیرمون از دوستای مامان بود شماره خونه رو گرفت و به مامانم گفت : این چه کاری بود کردین خانم ؟ و حالا جواب پدر سارا رو چی بدم؟ امد مدرسه و هر چی تونست بهم گفت . مامان هم به خانم گفت که نگران نباشه و خودش این قضیه رو حل میکنه که مشکلی واسه خانم و مدرسه ایجاد نشه و همین کار و هم کرد ماجرایی داشتیم واسه خودمون ... .

این ماجراها که تموم شد و بی بی زهرا و سارا همش دلتنگ هم میشدن و مامان باز به فکر یه برنامه جدید بود که کمکشون کنه واسه همین یه روز رفت خونه مادر بزرگ سارا و ازشون خواست که کمک کنن که پسرشون راضی بشه که لااقل هفته ای یه بار بتونن همدیگرو ببینن . بیچاره مامان به هر راه ی دست زد تا اینکه قرار شد مادر بزرگش با باباش صحبت کنه و خبرشو به ما بده ...    




تاریخ : دوشنبه 91/10/4 | 6:58 عصر | نویسنده : الی | نظر

ماجرا به اونجا رسید که رفتیم مدرسه و کسی از نبودنمون چیزی نفهمید . قرار شد هفته دیگه هم همونطوری قرار بذاریم که همدیگرو ببینن . سارا خیلی خوشحال بود . دیگه برق امید و میشد تو چشماش دید . تو قرار بعدی مامانش واسمون تعریف کرد که بعد از طلاق پدر سارا با همون زنی که میخواسته ازدواج میکنه ولی اون ازدواج دوامی نداره و بعد از مدتی طلاقش میده و با یه نفر دیگه ازدواج میکنه. مامان سارا هم واسه اینکه حرفی پشت سرش نباشه با وجود مخالفتای پدر مادرش با یه آقای کر و لال ازدواج میکنه و صاحب 2 تا دختر میشه و توی بهزیستی به صورت رایگان و برای صوابش کار میکنه و چند سال بعد به عنوان زن نمونه از رئیس جمهور جایزه میگیره و در کل زندگی خوبی داشت...

 این ماجرا تموم شد تا هفته دیگه وسطای هفته تا اینکه یه شب تو خونه بودیم که یکی زنگ زدو سراغ مامان و گرفت مامان رفت دم در یه آقا بود با قد بلند و خیلی عصبانی شروع کرد به داد و بیداد که شما با چه حقی بچه منو هوایی کردین و مادرشو بهش نشون دادین و اونوقت بود که فهمیدیم موضوع از چه قراره و این آقا پدر ساراست . مامان بیچاره هول کرده بود و نمیتونست حرفی بزنه و فقط گفت من دلم واسه بچه سوخت و تعجب کردم که هیچکی تو فامیلتون نیست که این کارو بکنه؟ بابای سارا از مامان میپرسه شما از کجا منو میشناختین؟ مامانم واسش توضیح میده و مشخص میشه که پدرش با داییم دوست هست و واسه همین آخر گفت به خاطر داییم ازمون شکایت نمیکنه...

یه موضوع جالبی که پیش امد این بود بابای سارا گفت شب قبلش خواب دیده که روی برانکارد دارن میبرنش و یه زنی شبیه مامانم میاد جلوش .

ولی چی میشه که بابای سارا میفهمه که سارا مامانشو دیده...




تاریخ : یکشنبه 91/10/3 | 7:41 عصر | نویسنده : الی | نظر