یکی از دوستای مامان ? یه نشونی از مامانش پیدا کرده بود . نشونی نزدیک خونه یکی از اقواممون بود ( که الان پسرشون 12 سال شوهر خواهرم هستن ) مامان زنگ زد خونشون و ازشون خواست که تحقیق کنن که همچین آدمی با همچین مشخصاتی اونجا زندگی میکنه؟ و اگه میتونن یه شماره تلفن ازشون گیر بیارن واسمون...
بعد از 2 روز به مامان زنگ زدن که بله همچین خانمی زندگی میکنه و ازدواج کرده و 2تا بچه داره ? شوهر خانم کرولال بود ولی یه مرد فوق العاده خوب ?اسم خانم سیده زهرا بود و زندگی خوبی داشت ... .
به اینجا که رسید مامان اینقدر خوشحال بود? که به هیچی فکر نمیکرد جز اینکه زودتر این مژده رو به سارا بد ه ? ولی هنوز زود بود چون مطمئن نبودیم که مامانش شرایطه دیدن بچشو داره یا اصلا دوست داره بچشو ببینه چون ما که هنوز نمیدونستیم که چرا از شوهرش جدا شده بود و...
تا اینکه بالاخره تصمیمشو گرفت و زنگ زد خونه بی بی زهرا که همون مامان سارا بود چند تا زنگ که خورد یه خانم گوشیو برداشت ? مامان گفت منزل آقای... خانم پشت خط گفت : بله بفرمایید؟ مامان گفت: ... .
بیبن سارا جان من میخوام مامانتو پیدا کنم ولی باید بهم قول بدی که تا پیداش نکردم در مورد این ماجرا با کسی صحبت نکنی . سارا خیلی خوشحال شد و برق امید تو چشماش دیده میشد منم با چشمای گرد نگاه مامانم میکردم اصلا فکرشم نمیکردم که این حرف و از مامانم بشنوم یعنی واقعا میتونه کاری کنه؟؟
اون روز تو مدرسه سارا سر حال تر از همیشه بود ?شوخی میکرد ?بلند بلند میخندید... ولی اگه مامانم نمیتونست مامانشو پیدا کنه چی؟ اونوقت تکلیف این همه خنده و شادی چی میشد؟
تا ظهر تو فکر حرف مامان بودم و دوست داشتم زودتر زنگ بخوره که برم خونه و مامان و سوال پیچ کنم که چرا همچین قولی داده و آیا واقعا میتونه مامانشو پیدا کنه؟!
ظهر زنگ آخر خورد و رفتم خونه طبق معمول لباسامو دم در? در آوردم انداختم یه گوشه و با حالت طلبکارانه رفتم تو آشپزخونه گفتم: این چه کاری بود کردین؟ اگه مامانشو پیدا نکنین چی؟ روحیه اش داغون میشه... مامان خندید و گفت من باباشو میشناسم اگه مامانشم همونی باشه که من فکر میکنم پیدا کردنش کار سختی نیست. تو نمیخواد نگران روحیه اون باشی بچه . باورم نمیشد که بازم خدا داشت آرزوم و بر آورده میکرد . از ته دلم از خدا خواستم کمک مامان کنه که بتونه مامان سارا رو پیدا کنه .
از اون روز به بعد مامان پیگیر شد که هر طورشده مامانشو پیدا کنه (فکر کنم حالا متوجه شدین که چرا میگفتم روحیه کنجکاویمو از مامانم به ارث بردم ) و جالب اینجا بود که هر روز صبح سارا میومد خونمون و سراغ مامانمو می گرفت ? یه روز که امد خونمون مامان بهش گفت
نمیدونی اسم مامانت چیه؟ اونم گفت نمیدونم فاطمه یا زهرا شایدم فاطمه زهرا هفته بعد یه اتفاقاتی داشت می افتاد ولی مامان به سارا هیچی نگفت که اگه قضیه درست نباشه یه امید الکی ایجاد نشه و همچنان به تحقیقاتش ادامه میداد تا روزیکه ...
ماجرا به اونجا رسید که مامانم با تعجب پرسید هاشمی؟!
مامانم بهم گفت این فامیل خیلی واسش آشناست و ازم خواست اگه میشه یه روز از سارا بخوام بیاد خونمون که از نزدیک ببینه و باهاش حرف بزنه ?ولی از من خواست که تا مطمئن نشده حرفی به سارا نزنم .
روز بعد تو مدرسه ازش خواستم که اگه میتونه یه روز بیاد خونمون ?اونم با این که واسش مشکل بود قبول کرد ... . یه چند وقت گذشت تا اینکه سارا امد خونمون? البته طوری که نا مادریش نفهمه و صبح نیم ساعت قبل از مدرسه اومد . مامانم واسمون صبحانه آماده کرد همچین با اشتها میخورد انگار مدتها بود غذایه خوبی نخورده . من با تعجب نگاش میکردم که یهو مامانم بهم اشاره کرد که اونجوری نگاش نکنم و بذارم راحت بخوره ... .
همینجوری که داشت میخورد مامان ازش چند تا سوال کرد که متوجه بشه مامان و باباش کین؟ ? مثلا این که مامان باباش فامیلن؟ باباش چیکارست؟ قبل از اینکه بیان بیرجند کجا زندگی میکردن و... اونم جواب میداد. اونطور که از صحبتای مامان معلوم بود داشت به هدفش میرسید و میشناختشون . یه نیم ساعتی با هم بودیم و دیگه باید میرفتیم مدرسه لباسامو پوشیدم داشتیم میرفتیم که
فقط آخرین جمله مامان که هیچوقت یادم نمیره این بود که...
وقتی ازش پرسیدم چطور مامانت فوت کرد؟...
نمرده؟؟؟ یعنی چی؟ پس کجاست؟ چرا مامانتو ندیدی این همه سال ؟ ... باز سوالای زیادی تو ذهنم نقش بست تا اینکه خودش جوابمو داد و گفت : مامان و بابام وقتی من به دنیا آمدم با هم اختلاف داشتن واسه همینم از هم طلاق گرفتن !!!
خیلی تعجب کردم آخه اون زمان حدودا سال 75 خیلی کم پیش میومد زن و شوهری طلاق بگیرن اونم مال سال 75 نبود مال 10 سال قبلش یعنی حدودا سال 65 طلاق گرفتن . خوب اون موقع ها مثل حالا نبود که تا زنه بگه گوشی اپل میخوام شوهره بگه ندارم زنه بگه طلاق مخصوصا که پای یه بچه وسط بود.
این ماجرا از یه طرف واسم ناراحت کننده بود از یه طرف داشت جالب میشد تحت هیچ شرایطی نمیتونستم درکش کنم ...
از اون به بد شروع کرد و از بدی هایی که نا مادریش بهش میکرد واسم تعریف کرد از اینکه چطور تنبیه میشد اینکه نامادریش واسه تنبیه کردنش اینقدر گرسنگیش میداده که آشغالای روی زمین و میخورده این که پیک نیک و میداد دستش که بگیره بالای سرش و...
باورم نمیشد یه همچین آدمی وجود داشته باشه واسه همین اون لحظه فکر میکردم داره دروغ میگه یا با اقراق تعریف میکنه که من دلم واسش بسوزه ولی بعدا فهمیدم که نه تنها راست میگفت بلکه کمتر از اون چیزی که بود تعریف میکرده که من ناراحت نشم .
اون روز خیلی ناراحت رفتم خونه وقتی مامانمو دیدم که اینقدر بی منت واسم غذا آماده میکنه و همه کارامو انجام میده تازه فهمیدم خدا چه نعمتی بهم داده و من... همه ی روز تو فکر سارا بودم دوست داشتم کمکش کنم ولی آخه از یه بچه 9 ساله چه کاری بر میاد؟ تا عصر تو فکر بودم که مامانم متوجه شده بود یه چیزی شده وقتی ازم پرسید منم ماجرارو سیر تا پیازش و تعریف کردم (البته قبلا ماجرای انشا رو واسه مامانم گفته بودم ) وقتی حرفام تموم شد مامانم پرسید فامیل دوستت چیه؟ گفتم : هاشمی ? یهو مامانم با حالت عجیبی گفت : هاشمی ؟!؟! ....
ماجرا به اونجا رسید که من کنجکاو شدم ببینم یه دختر هم سن خودم چه جوری بدون مادر زندگی میکنه و هزار تا سوال دیگه که فقط با نزدیک شدن بهش بود که میتونستم جواب اون سوالارو بگیرم و آروم بشم . فقط باید فکر میکردم به چه بهونه ای بهش نزدیک بشم ...
سارا به خاطر شرایط زندگیش درس خوبی نداشت همین بهونه ی خوبی بود تا بهش نزدیک بشم ( اون موقع ها درسم بد نبود ... ) یه روز که ریاضی داشتیم و رفت پای تخته درس یاد نداشت منم که دنبال همین فرصت بودم زنگ تفریح رفتم کنارشو گفتم میخوای کمکت کنم ? اونم که تو کلاس تنها بود معلوم بود دنبال یه هم صحبت میگشت با این که علاقه ای به درس نداشت قبول کرد .
هر روز که میگذشت بیشتر بهش نزدیک میشدم و بیشتر دلیل غم تو چشماشو درک میکردم اون موقع فقط 9 سالمون بود ولی این 9 سال واسه سارا اندازه یه عمر گذشته بود
یه روز که فکر میکردم به اندازه کافی بهش نزدیک شدم ازش خواستم تا واسم بگه چطور مادرشو از دست داده؟ پیش خودم میگفتم حتما یا تصادف کرده یا بیماری خاصی داشته ...
سارا بهم گفت از 2 ماهگی طعم بد بی مادری و طعم بدتر نا مادری و چشیده ? تنها چیزی که از مادرش میدونه اینه که یه زن زیبا بوده ...
وقتی ازش پرسیدم چطور مامانت فوت کرد؟...
.: Weblog Themes By Pichak :.